آرتین آرتین ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرتين شیرینی زندگی مامان وبابا

اولین واکسن

پسرم 22شهریور ماه وقت اولین واکسن شماست به همین خاطر صبح ساعت 8:30 مامانی وبابایی اومدن دنبال ما وباهم رفتیم درمانگاه تاواکسن شمارو بزنن شما هم مثل 1مرد آماده واکسن زدن بودی ولی همین که سرمای الکل واحساس کردی زدی زیر گریه ولی کوچولو گریه کردی چون از دیشبش شربت استامینوفن خورده بودی بعداز زدن واکسن ماهمراه مامانی رفتیم خونه مادراینها چون امروز نوبت مامانیه که اونجا بمونه گلم من خیلی نگران بودم که نکنه واکسن خیلی اذیتت کنه ولی شمایکم بیقرار بودی وزود زود خوب شدی وشدی همون آرتین مامانی ...
22 شهريور 1390

کادوی تولد

١١شهریور تولد بابارضابود ماهم میخواستیم که بابارضارو سورپرایز کنیم ولی چطوری آخه گرفتن مراسم با شما عسلک سخته بالاخره تصمیم گرفتیم 1کادوی باحال برای بابارضا میگیریم ولی چیییییی   بعداز فکرکردن زیاد پیدا کردیم ساعت حالا چه جوری بخریم یاچه مدلی بخریم تازه 11شهریور جمعه بود پس 10باید کادو میخریدیم غروب 3تایی باهم رفتیم بیرون تا برای بابایی کادو بخرییم خداروشکر که بابارضا مشکل پسند نیست و زود1ساعت خوب romansonپسندید قیمتشم 83000تومن بود وآقای فروشنده بعداز اینکه فهمید عسل مامان داره برایی باباش کادو میگیره 8000تومن تخفیف داد  بعدازخرید کادو رفتیم فست فود تا شام بخوریم ومن تصمیم داشتم از شما عکس بندازم چون اولین ش...
11 شهريور 1390

اولین عید

آرتینم امسال ماه رمضون به یادموندنی داشتیم چون اوایل ماه شما مدام دل درد داشتی که حتی چندجاافطاری دعوت شده بودیم ولی شما آنچنان ناآ روم بودی که ماخونه میموندیم تاشما آ روم بشی وآخرهای ماه هم مشغول حاجاقا بودیم ولی خدارو شکر که ماه خوبی بود وهمه سختیها تموم شد نازنینم عیدفطر امسال 9/6/1390 وشما 50روزه شدی که عسلم هرروز که میگذره بیشتر از روز قبل دوستت دارم وطاقت 1 لحظه دوریتو ندارم عاشقتم آرتینم صبح روز عید بابارضا مارو تنها گذاشت ورفت نوعید وماهم اول رفتیم خونه مادراینها واز اونجا همراه مامانی اول رفتیم چند تا نوعید وبعد رفتیم خونه مامانی وشما مثل  کوآلا فقط توبغل من بودی ویکم کوچولو منو ا...
10 شهريور 1390

خبرخوش

عزیزدلم الان ٣روزه که حاجاقاتو کماست وبه هوش نیومده وهمه ما دست به دعا شدیم که حاجاقازود سلامتیشو بدست بیاره صبح دکتر به بابایی گفته بود که حاجاقا اصلا حالش خوب نیست شاید تا چند ساعت دیگه دستگاهرو جدا کنند گلم نمیدونی مامان تواین چند ساعت چی کشید ومثل اینکه شماهم فهمیده بودی مامانی دیگه مثل همیشه نیستم آخه شما امروز٤٢روزه ای ویه پا آقا شدی تااینکه غروب مامانی زنگ زد وگفت حاجاقا به هوش اومده فرشته کوچولوی من نمیدونی مامان از خوشحالی چه حالی شده بود فقط شمارو محکم بغل کرده بودم ومدام میبوسیتمت وبعداز مدتی من وشما باهم رفتیم خونه مادرینا واکثرا همه اونجا بودن وبه شما حسابی خوش گذشت چون شما مدام بغل همه میرفتی وهمه میگفتن که این گل پس...
1 شهريور 1390
1